بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی. چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ز درگاه ماهوی شد چون برون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون. فردوسی. گرازه برون شد ز پیش سپاه خبر شد به اغریرث نیکخواه. فردوسی. زین در چو درآیی بدان برون شو در سرّ چنین گفت نوح با سام. ناصرخسرو. ناتام درین جایت آوریدند تا روزی از اینجا برون شوی تام. ناصرخسرو. ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون که به تأویل قران بررسد از چون و چراش. ناصرخسرو. آمد بگوش من خبر جان سپردنش جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر. خاقانی. یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ. نظامی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک اوفسون. مولوی. تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد سوختن را آلت است. مولوی. بار دیگر ما به قصه آمدیم ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟ مولوی. ابریق گر آب تا به گردن نکنی از لوله برون شدن تقاضا نکند. سعدی. نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد، رو. حافظ. - از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟ فرخی. - از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن: برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. - از یادبرون شدن، فراموش گشتن: نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی. چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ز درگاه ماهوی شد چون برون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون. فردوسی. گرازه برون شد ز پیش سپاه خبر شد به اغریرث نیکخواه. فردوسی. زین در چو درآیی بدان برون شو در سِرّ چنین گفت نوح با سام. ناصرخسرو. ناتام درین جایت آوریدند تا روزی از اینجا برون شوی تام. ناصرخسرو. ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون که به تأویل قران بررسد از چون و چراش. ناصرخسرو. آمد بگوش من خبر جان سپردنش جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر. خاقانی. یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ. نظامی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک اوفسون. مولوی. تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد سوختن را آلت است. مولوی. بار دیگر ما به قصه آمدیم ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟ مولوی. ابریق گر آب تا به گردن نکنی از لوله برون شدن تقاضا نکند. سعدی. نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد، رو. حافظ. - از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟ فرخی. - از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن: برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. - از یادبرون شدن، فراموش گشتن: نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی
دهی از دهستان بخش کلاردشت شهرستان نوشهر است و 6000 تن سکنه دارد. دارای 31 آبادیست و مرکزش مرزن آباد که جمعیت آن با هنگ نظامی 1241 تن است. (از دائره المعارف فارسی)
دهی از دهستان بخش کلاردشت شهرستان نوشهر است و 6000 تن سکنه دارد. دارای 31 آبادیست و مرکزش مرزن آباد که جمعیت آن با هنگ نظامی 1241 تن است. (از دائره المعارف فارسی)
برون شدن. خارج گشتن. خارج گردیدن. خروج. برون رفتن: اندر آمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب. رودکی. ای شعیب با اهل حق از میان ایشان بیرون شو. (قصص الانبیاء ص 95). فرمان خدا چنین است که از زمین مصر بیرون شوید. (قصص الانبیاء ص 119). چادر بسر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظمم سمر آمد. سوزنی. گفت چون بیرون شدی از شهر خویش درکدامین شهر میبودی تو بیش. مولوی. رجوع به برون شدن شود. ، درون رفتن. دررفتن: شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. ، رهائی یافتن. نجات یافتن. خلاص یافتن: بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن. فردوسی. هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار. مولوی. دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد. سعدی. ، منقضی شدن. بگذشتن: او (خدای تعالی) داند که منتهای این جهان چند است و کی بیرون شود. و رستخیز کی بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد. (چهارمقاله)، دور شدن: چو بیرون شد از کاروان یکدو میل به پیش آمدش سنگلاخی مهیل. سعدی. ، کنایه از هلاک شدن. مردن: چوبیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار. فردوسی. ، مبرّی شدن. پاک و منزه شدن: خردمند گوید که مرد خرد بهنگام خویش اندرون بنگرد شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. ، خروج کردن. (یادداشت مؤلف). - از خود یا خویشتن بیرون شدن، از جا دررفتن. خشمناک گشتن. غضب آوردن. (یادداشت مؤلف) : چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو. شرف شفروه. بر او خواندم سراسر قصۀ شاه چنان کز خویشتن بیرون شدآن ماه. نظامی. - ، دل از دست دادن. شیفته شدن. - ازدست بیرون شدن، از دست رفتن. خارج شدن از اختیار: چوکار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم. چو پای از جاده بیرون شد چه منع از رفتن راهم. سعدی
برون شدن. خارج گشتن. خارج گردیدن. خروج. برون رفتن: اندر آمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب. رودکی. ای شعیب با اهل حق از میان ایشان بیرون شو. (قصص الانبیاء ص 95). فرمان خدا چنین است که از زمین مصر بیرون شوید. (قصص الانبیاء ص 119). چادر بسر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظمم سمر آمد. سوزنی. گفت چون بیرون شدی از شهر خویش درکدامین شهر میبودی تو بیش. مولوی. رجوع به برون شدن شود. ، درون رفتن. دررفتن: شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. ، رهائی یافتن. نجات یافتن. خلاص یافتن: بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن. فردوسی. هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار. مولوی. دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد. سعدی. ، منقضی شدن. بگذشتن: او (خدای تعالی) داند که منتهای این جهان چند است و کی بیرون شود. و رستخیز کی بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد. (چهارمقاله)، دور شدن: چو بیرون شد از کاروان یکدو میل به پیش آمدش سنگلاخی مهیل. سعدی. ، کنایه از هلاک شدن. مردن: چوبیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار. فردوسی. ، مبرّی شدن. پاک و منزه شدن: خردمند گوید که مرد خرد بهنگام خویش اندرون بنگرد شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. ، خروج کردن. (یادداشت مؤلف). - از خود یا خویشتن بیرون شدن، از جا دررفتن. خشمناک گشتن. غضب آوردن. (یادداشت مؤلف) : چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو. شرف شفروه. بر او خواندم سراسر قصۀ شاه چنان کز خویشتن بیرون شدآن ماه. نظامی. - ، دل از دست دادن. شیفته شدن. - ازدست بیرون شدن، از دست رفتن. خارج شدن از اختیار: چوکار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم. چو پای از جاده بیرون شد چه منع از رفتن راهم. سعدی
مخرج: باب ورا گرامی خوانی و ننگری تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی. سوزنی. کز فلک راه برونشو دیده بود در نظر چون مردمان پیچیده بود. مولوی. - برون شو کردن، مخلص یافتن: او مجال راز دل گفتن ندید زو برونشو کرد و در لاغش کشید. مولوی. -
مخرج: باب ورا گرامی خوانی و ننگری تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی. سوزنی. کز فلک راه برونشو دیده بود در نظر چون مردمان پیچیده بود. مولوی. - برون شو کردن، مخلص یافتن: او مجال راز دل گفتن ندید زو برونشو کرد و در لاغش کشید. مولوی. -
برونشو. برون شد. بیرون شد. مخرج. دررو. مخلص. علاج. چاره. رهایی: یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به. خیام. کرد کارش را کسی، بیرون شوی در درون ره دادش و بستدجوی. عطار (منطق الطیر ص 204). دیده ام در خون دل شد ز آرزوی روی تو نیستش بیرون شوی دیگر کنون گو می گری. جرفادقانی. و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمی بینید. (کتاب المعارف). رجوع به برون شو شود
برونشو. برون شد. بیرون شد. مخرج. دررو. مخلص. علاج. چاره. رهایی: یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو به. خیام. کرد کارش را کسی، بیرون شوی در درون ره دادش و بستدجوی. عطار (منطق الطیر ص 204). دیده ام در خون دل شد ز آرزوی روی تو نیستش بیرون شوی دیگر کنون گو می گِری. جرفادقانی. و شما متحیر مانده و هیچ بیرون شوی نمی بینید. (کتاب المعارف). رجوع به برون شو شود
برنده به بیرون وخارج. بیرون برنده، (اصطلاح بازاریان) مشتری که برای فروش در ده یا شهرهای کوچک متاع خرد وبرد. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح بازاریان) آنکه مال التجاره صادر کند. (از یادداشت مؤلف)
برنده به بیرون وخارج. بیرون برنده، (اصطلاح بازاریان) مشتری که برای فروش در ده یا شهرهای کوچک متاع خرد وبرد. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح بازاریان) آنکه مال التجاره صادر کند. (از یادداشت مؤلف)
برون زدن. برزدن. خارج شدن. - بیرون زدن سر، برآوردن. طلوع کردن: چون کشتی پرآتش و گرد اندر آب نیل بیرون زد آفتاب سر از گوشۀ جهن. عسجدی. ، خارج کردن. - بیرون زدن لشکر، بیرون آوردن لشکر. مجهز کردن لشکر در خارج: لاله سوی جویبار لشکر بیرون زده ست خرگه آن سبزگون خیمۀ آن آتشین. منوچهری. رجوع به برون زدن شود. ، برجستگی یافتن. بالا آمدن، بیرون زدن بثورات از تن، جوش زدن. بیرون زدن آبله و حصبه و غیره. (یادداشت مؤلف). بیرون آمدن دانه های آبله و غیره. بروز کردن بثورات و آبله، بیرون نویسی کردن اقلامی از حسابی. نقل کردن اقلامی از حسابی به جای دیگر. (از یادداشت مؤلف)
برون زدن. برزدن. خارج شدن. - بیرون زدن سر، برآوردن. طلوع کردن: چون کشتی پرآتش و گرد اندر آب نیل بیرون زد آفتاب سر از گوشۀ جهن. عسجدی. ، خارج کردن. - بیرون زدن لشکر، بیرون آوردن لشکر. مجهز کردن لشکر در خارج: لاله سوی جویبار لشکر بیرون زده ست خرگه آن سبزگون خیمۀ آن آتشین. منوچهری. رجوع به برون زدن شود. ، برجستگی یافتن. بالا آمدن، بیرون زدن بثورات از تن، جوش زدن. بیرون زدن آبله و حصبه و غیره. (یادداشت مؤلف). بیرون آمدن دانه های آبله و غیره. بروز کردن بثورات و آبله، بیرون نویسی کردن اقلامی از حسابی. نقل کردن اقلامی از حسابی به جای دیگر. (از یادداشت مؤلف)